نفرین بر یاد او ...
در گوشه ای از آسمان با دیده ی خون نوشتم بی تو من غرق تمنایم
آن لحظه دیدم که اسمان گریست ز تمنای من
ابر هایش خروشان شد زد بر پیکرم صاعقه ای که ز چه نالانی ز تمانای او
گریستم ونای از حنجر کشیدم و فریاد زدم که آرزویش را دادم بر باد
فریاد زدم که در فراغم ز فروغش
چنان دیده ی دل آتش زدم تا نکند که یادش بر دلم خنجری زند
فریاد زدم ترسم آن است ابرووانش را کمانی کند تیر چشمش سویم روانه کند
فریاد زدم چه کنم که امید و طبیبم اوست
دیده ی قلبم رنگ رخسار اوست
هر چه بر زبان می آورم نام اوست
ولی اکنون که یادش را سپردم بر باد اینچنین بی تمنایم ز تمنای او
حالا که آسمان دانستی زچه تمنایی غرق تمنای اویم
پس با من هم صدا شو تا به یاد او
از آه سوزناکم فریادی زنم که نفرین بر یاد او
نفرین بر یاد او
آری نفرین بر یاد او
(از حسین اسدی)