سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوستالوژی دل ....

صفحه خانگی پارسی یار درباره

زنگ انشا از قیصر امین پور

صبح یک روز سرد پائیزی روزی از روز های اول سال
بچه ها در کلاس جنگل سبز جمع بودند دور هم خوشحال
بچه ها غرق گفتگو بودند بازهم در کلاس غوغا بود
هریکی برگ کوچکی در دست! باز انگار زنگ انشاءبود

تا معلم ز گرد راه رسید گفت با چهره ای پر از خنده
باز موضوع تازه ای داریم آرزوی شما در آینده
شبنم از روی برگ گل برخواست گفت میخواهم آفتاب شوم
ذره ذره به آسمان بروم ابر باشم دوباره آب شوم

دانه آرام بر زمین غلتید رفت و انشای کوچکش را خواند
گفت باغی بزرگ خواهم شد تا ابد سبز سبز خواهم ماند
غنچه هم گفت گرچه دل تنگم مثل لبخند باز خواهم شد
با نسیم بهار و بلبل باغ گرم راز و نیاز خواهم شد

جوجه گنجشک گفت میخواهم فارغ از سنگ بچه ها باشم
روی هر شاخه جیک جیک کنم در دل آسمان رها باشم
جوجه کوچک پرستو گفت: کاش با باد رهسپار شوم
تا افق های دور کوچ کنم باز پیغمبر بهار شوم

جوجه های کبوتران گفتند: کاش میشد کنار هم باشیم
زنگ تفریح را که پنجره زد باز هم در کلاس غوغا شد
هریک از بچه ها بسویی رفت ومعلم دوباره تنها شد
با خودش زیر لب چنین میگفت: آرزوهایتان چه رنگین است

کاش روزی به کام خود برسید! بچه ها آرزوی من این ست
"زنده یاد قیصرامین پور"


دعا کن برادر

مردی از میان جمع بلند شد و گفت:

”چه کنیم که دعایمان مستجاب شود؟”

حضرت پاسخ داد: با زبانی دعا کنید که با آن گناه نکرده باشید.

مرد متعجب و ناراحت گفت: یا رسول الله (ص) همه ما زبانی آلوده به گناه داریم!

حضرت فرمودند : زبان تو برای تو گناه کرده است نه برای برادر تو .

پس زبان تو نسبت به برادرت بی‌گناه است و زبان او نسبت به تو .

برای یک‌دیگر دعا کنید تا مستجاب شود . . .تبسم

دعا کن برادر


دست پدر

پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟
پسر جواب داد:من میزنم
پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید
با ناراحتی از کنار پسر رد شد
بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود.
پسرم من میزنم یا تو؟
این بار پسر جواب داد شما میزنی.
پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟
پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی

 

 

این مطلب به ایمیلم آمده بود از پ ن پ برام با ارزش بود .


مرد یخی

سلام

از زمانی که مطلبی ننوشتم یا ارسال نکردم همیشه دلم میخواست بمونم و بخونم یاد بگیرم؛ وقتی مودم خراب شد انگاری دنیام خراب شد, وقتی مودم درست د خیلی خوشحال شدم که دوباره همونم و همون دل اما درد دل درد خاطرات گذشته توان فکر و نوشتن ازم گرفته , آخه توی این مدت فرصت کرده بودم به خاطراتم سری بزنم به عکسها مقالاه ها تحقیق هام و اردوهایی که رفتیم به خاطراتی که برام شیرینترین لحظه های زندگی بود و به آخرین لظه ای که باید دل میکندم از همه و خاطراتشون توی دلم نگه میداشتم , اخخخخ خدااااااااااااا

خیلی گذشته شاید ...

نمیدونم چی بگم از کجا بگم , خیلی سخته که باشی نتونی و بخوای باشی ولی بری .

نمیدونم چرا وقتی مرور میکنم دلم میگیره و قتی این هبت خدا که نسیب من شد مرور میکنم آخر آخرش یه آه میکشم ..

جواب دارم اما توان ندارم که بتونم .

حتی الان نمیتونم بنویسم که چی میگم .

امب دلم میخواد برم برم تا سنگینی جسمم روحم تحمل نکنه .

نمیدونم با این همه خاطره با این همه درد دل چطوری میتونم شروع کنم, شروعی که همه میخوان بجز من شروعی که کسی نمیدونه دلیل شروع نکردنم از چیه .

اههههههای دل صاحب مرده نطب تا آروم بشم .

خداااا خودت میدونی که چرا ... پس چرا نمیبری .نا امید نیستم اما اینم رسمش نیست .


یادمان باشد

یادمان باشد  , همیشه

ذره ای حقیقت پشت هر "فقط یه شوخی بود"
کمی کنجکاوی پشت "همینطوری پرسیدم"
قدری احساسات پشت "به من چه اصلا"
مقداری خرد پشت "چه میدونم"
واندکی درد پشت "اشکالی نداره" وجود دارد.


طوفان

    نظر

طوفان، داستانی تامل برانگیز !!!! ...
(ارسال توسط دوست خوبمون پاییز)
کشیش سوار هواپیما شد.
کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ می‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد.
در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی‎رسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.

هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چه‎ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است."

موجی از نگرانی به دلها راه یافت، امّا همانجا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود؛ طوفان در راه است و شدّت دارد." نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهره‌ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد.

طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعرهء رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ امّا سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوب‎پنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی می‎گردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که می‌خواست بگوید ایمانی نداشت. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ امّا سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد.

نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونه‎ای دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود. گاهی چشمانش را می‎بست، و سپس می‎گشود و دیگربار به خواندن ادامه می‎داد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی می‎خواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود.

هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد، گویی طوفان مشت‎های گره کردهء خود را به بدنهء هواپیما می‎کوفت، یا می‎خواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب می‎کرد و دیگربار فرود می‎آورد. امّا این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد و در آن آرامش بی‎مانند به خواندن کتابش ادامه می‎داد.

کشیش ابداً نمی‎توانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه می‎توانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان می‎گریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او می‎خواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت می‌کرد. سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند.

دخترک به سادگی جواب داد، "چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه می‎برد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است." گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!

بسا از اوقات انواع طوفانها ما را احاطه می‎کند و به مبارزه می‎طلبد. طوفانهای ذهنی، مالی، خانگی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار می‎سازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی می‎سازد، آنچنان که هیچ اراده‎ای از خود نداریم و نمی‎توانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم. همه اینگونه اوقات را تجربه کرده‎ایم؛ بیایید صادق باشیم و صادقانه اعتراف کنیم که در این مواقع روی زمین سفت و محکم بودن به مراتب آسان‎تر از آن است که روی هوا، در پهنهء آسمان تیره و تار، به این سوی و آن سوی پرتاب شویم.
امّا، به خاطر داشته باشیم، که پدر ما که در آسمان است، خلبانی هواپیما را به عهده دارد و با دست‌های آزموده و ماهر خویش آن را در پهنهء بی‎کران زندگی هدایت می‎کند. او ما را به منزل خواهد رساند؛ او مقصد ما را نیک می‎داند و هواپیمای زندگی ما را از طوفانها خواهد رهانید و به سرمنزل مقصود خواهد رساند. نگران نباشید.


ارزش های با ارزش

    نظر

ارزش  !!!! ...

To realize The value of a sister, Ask someone Who doesn"t have one
ارزش یک خواهر را، از کسی بپرس که آن را ندارد

To realize The value of ten years, Ask a newly Divorced couple
ارزش ده سال را، از زوج هائی بپرس که تازه از هم جدا شده اند

To realize The value of four years, Ask a graduate
ارزش چهار سال را، از یک فارغ التحصیل دانشگاه بپرس

To realize The value of one year, Ask a student who Has failed a final exam
ارزش یک سال را، از دانش آموزی بپرس که در امتحان نهائی مردود شده است

To realize The value of one month, Ask a mother who has given birth to a premature baby
ارزش یک ماه را، از مادری بپرس که کودک نارس به دنیا آورده است

To realize The value of one week, Ask an editor of a weekly newspaper
ارزش یک هفته را، از ویراستار یک مجله هفتگی بپرس

To realize The value of one hour, Ask the lovers who are waiting to meet
ارزش یک ساعت را، از عاشقانی بپرس که در انتظار زمان قرار ملاقات هستند

To realize The value of one minute, Ask a person who has missed the train, bus or plane
ارزش یک دقیقه را، از کسی بپرس که به قطار، اتوبوس یا هواپیما نرسیده است

To realize The value of one-second, Ask a person who has survived an accident
ارزش یک ثانیه را، از کسی بپرس که از حادثه ای جان سالم به در برده است

To realize The value of one millisecond Ask the person who has won a silver medal in the Olympics
ارزش یک میلی ثانیه را، از کسی بپرس که در مسابقات المپیک، مدال نقره برده است

Time waits for no one
Treasure every moment you have
You will treasure it even more when you can share it with someone special
زمان برای هیچکس صبر نمیکند
قدر هر لحظه خود را بدانید
قدر آن را بیشتر خواهید دانست اگر بتوانید آن را با دیگران نیز تقسیم کنید

To realize the value of a friend, Lose one
برای پی بردن به ارزش یک دوست، آن را از دست بده

Forward this letter to friends, to whom you wish good luck
این نوشته را به دوستان خود یا هر کسی که برایش آرزوی خوشبختی دارید، ارسال کنید

Peace, love and prosperity to all
صلح، عشق و کامیابی ارزانی همگان بادن

از ایمیلم این متن را گرفتممؤدب