سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوستالوژی دل ....

صفحه خانگی پارسی یار درباره

تاثیر حرف در عمل

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. راستش، کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند. شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید: «اوه، عجب کار مشکلی!!»، «اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند.» یا «هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست. برج خیلی بلنده!»
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند بجز بعضی که هنوز….
با حرارت داشتند بالا و بالاتر می رفتند. جمعیت هنوز ادامه می داد: «خیلی مشکله! هیچ کس موفق نمی شه!» و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف. ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. این یکی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود که به نوک رسید! بقیه قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار رو انجام داده؟
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟ و مشخص شد که برنده مسابقه کر بوده!

هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید. چون اونا زیباترین رویاها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند، چیزهایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید! همیشه به قدرت کلمات فکر کنید. چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره. پس همیشه مثبت فکر کنید و بالاتر از اون، کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید و همیشه باور داشته باشید: من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم.

فـــــــــــــــقـــــــــــــــــر


روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند. آنها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.

در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»

پسر پاسخ داد: «عالی بود پدر!»

پدر پرسید: «آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»

پسر پاسخ داد: «فکر می کنم!»

پدر پرسید: «چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟»

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:
«فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!»

در پایان حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد:
«متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم


الگوی بهتر چیست ؟

الگوی بهتر چیست ؟
از دوا بی یِرد مزریچ پرسیدند که بهترین الگو برای پیروی چیست ؟
افراد پرهیزگاری که زندگی شان را وقف خدا می کنند و نمی پرسند چرا
یا افراد بی فرهنگی که می کوشند اراده باریتعالی را بفهمند
داو بی یر گفت : بهتر از همه الگوی کودکان است .
گفتند : کودک که هیچ چیز نمی داند . هنوز نمی داند واقعیت چیست .
او پاسخ داد : سخت در اشتباهید . کودک چهار خصوصیت دارد که هرگز نباید فراموش کنیم :
1- همیشه بی دلیل شاد است
2- همیشه سرش به کاری مشغول است
3- وقتی چیزی را می خواهد تا آن را نگیرد از عزم و اصرارش کم نمی شود
4- سرانجام می تواند خیلی راحت گریه کند


پدر ! ...

مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای پدرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میکرد.
مرد نزدیک رفت و از او پرسید: دختر خوب چرا گریه میکنی؟
دختر در حالی که گریه میکرد، گفت: میخواستم برای پدرم یک شاخه گل رز بخرم ولی ... فقط 750 تومان دارم، درحالی که گل رز2000 تومان میشود.
مرد لبخند زد و گفت: با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ میخرم .

وقتی از گلفروشی خارج میشدند، مرد به دختر گفت: پدرت کجاست؟ میخواهی ترا برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به طرف قبرستان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.

مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و 860 کیلومتر رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به پدرش بدهد.


آزادیــــــــــــــــــــ ! ...

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت.
شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ...
در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید : چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، 20 سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!
زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه ...
شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد ؟!
زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا 20 سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم!

بحث موازی و جدالی بی پایان و محکومیت نسل جوان

سلام

دلم از تمام این حیله هایی که برزگان به راه انداخته اند گرفته و نمیدانم به کجا باید شکوه نمود فعلا که چاه همه جونا اینجاست .

هر از گاهی بحث های نچندان سیاسی در بین دوستان یا جمع خانوادگی به وجود می آید که طبق معمول جون ها به دلیل ندیدن و لمس نکردن دوران جنگ محکوم این بحث ها میشوند و با واژه های چون شما نمیدونید که ما چه سختی هایی را تحمل نمودیم ،شما شب زیر رگبار گلوله بودن نمیدونید چیه ، شما چمیدونید انقلاب چیه ، شما جونید و درک نمیکنید و از این جور جملات مواجه میشویم که اگر بر صحبتهایم پافشاری کنیم یا ضد انقلاب ، یا کافر و یا هرچیزی که یه جورایی بر علیه این انقلاب باشه به نافمون میبندند و محکوم به سکوت میشیم ....

 

نمیخوام بیش از این چند خط بنویسم تا از حوصله خواندن بدور باشه .

اما بزرگان یه نگاهی به عکسای دوران انقلابتون بندازید - یکم خاطرات شیطنت هاتون مرور کنید - فکر نکنید که جونا نمیدونند چه کارایی نمیکردید و الان ته تسبیحتون به زمین سایده میشه .

ما نه هیپی هستیم نه از کاواره انقلاب کردیم ما بچه همین انقلابیم شما هم بچه همون نظام طاغوتی ، طاغوت شما را به جایی واداشت تا انقلاب کنید .

ما هم تاریخ قبل اسلاممون را دست داریم هم تاریخ بعد اسلاممون و هم تاریخ انقلابمون را ما شهدا را دست داریم ما از خون و اسم شهدا برای خودمان پل نمیسازیم برای سوء استفاده بلکه از نام و خاطر آنها برای پیشترفت خود و جامعه مان دلگرمی میگیریم .

ما هم میتوانیم بسازیم .

ای اونایی که اهل جبهه بودین و الان پارتی بازی میکنید ؛ ای اونایی که دم از ایثار و ازخودگذشتگی میزنید و دستتون تو بیت الماله به شما گوشزد میکنیم که از هیچکس خجالت نکشید فقط از زمانی که در جبهه ها جلوی آیئنه می ایستاید و خود را میدید خجالت بکشید .

بخدا نخبگان جا و مکان برای پیشرفت میخواهند - دست از خود پرستی بردارید و به خدا پرستی گرایش پیدا کنید به والله این اسلامی که شما از آن دم میزنید اسلام رسول اکرم(ص) نمی باشد .


قدرت حافظه ...

خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی
رسید.
پرسید: چرا می گریی؟
- چون به زندگی ام می اندیشم، به جوانی ام، به زیبایی ای که در
آینه می دیدم، و به مردی که دوستش داشتم.
خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است، می دانست
که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.

خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد، به نقطه ای خیره شد و به فکر
فرو رفت.
زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ ... خداوند، آن گاه که قدرت حافظه
را به من می بخشید، بسیار سخاوتمند بود.
می دانست در زمستان، همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند
بزنم.