سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوستالوژی دل ....

صفحه خانگی پارسی یار درباره

داستان یه دوست

به نام خدایی که معرفت را آفرید .

سلام به دوستانی که دوست هستند .

فکر این که دوباره بیام و صفحه داستان یه دوست را باز کنم و با قلم مهر برای دوستی که معرفتش برایم پایانی نداره بنویسم ،البته داستان زندگیم با اون خیلیه و قسمت آخری که نوشتم نا تمام به اراده خودم که دیگر تاب و تحمل نوشتن این همه خوبی را از اون با قلم دنیا نداشتم ماند .
حال نمیدانم چرا اینگونه شد که قلم به ندای دوست برایم مینویسد حکایت یک دوست .
یه روزی یه وقت تنها نشسته ای و در خاطرات خودت سیر میکنی و میخواهی همیشه خوبیاهشو به خاطر بیاری که به کرامته خداست یا به لطف خدا که نمیگزاره فراموششون کنی و یه حکایتی جدید برایت از سر سطر شروع میشه ....
میخوای نخونیش میبینی تقدیر میخواد نقشی بر حکایت داشته باشی بدونه خوندن ودونستن متن وارد داستان میشی و میشی نقش اول .
صفحه به صفحه با تمام وجود داستان میری جلو و با خلوص نیت خودتو میکنی اسفنج داستان هی میگن و تو جذب میکنی تمام تلاشت اینه یوقتی کم نیاری تا یکی فکر کنه ظرفیتت تمشکه .
اما نشسته ای و اراوم آروم به صفحات خوش میرسی که یهو طوفانی میاد و همه تلاشی که صبورانه و بدونه ریا انجام دادی همچون یک نسیم پاییزی که تک برگ یک درخت که تمام امیدشه ازش جدا میکنه به چشم بهم زدنی از بین میبره .
و وقتی چلوندت نگاهی تلخ و لبخندی ملیح که از صد ضربه شمشیر و هزاران گلوله داغ تفنگ برات سخت تره تحملش، میگزره و میره و تنها هیچ برایت میماند .
اما چه شادست و چه خوشحال وقتی میپرسی ازش میگه نگاه و خندشو دیدی من به همین راضیم ، امیدوارم گه هرچا دلش گرفت دوباره برگرده .

قانون بازگشت (پژواک)

مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی  صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید .
مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد.
چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند . بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس . صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .
سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او . آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ، اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد .

"خداوند پژواک کردار ماست ."


من و رویاهایم میرویم .

یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت.
بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید.
از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید.
سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند.
یک پیرزن که در حال مرگ است.
یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است.
یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید.
شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید.
کدام را انتخاب خواهید کرد؟
دلیل خود را شرح دهید ...

قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید.
هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می‌توانید جبران کنید.
اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقه‌تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.

از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد.
او نوشته بود: سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می‌مانیم.


قهوه تلخ و زندگی

چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.
آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند.
روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت; شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر. وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت:...
بچه ها، ببینید; همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های زمخت و ارزانقیمت روی میز مانده اند.
دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد: «در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه تان به لیوان های دیگران هم بود. زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.
البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس، از حالا به بعد تلاش کنید نگاه تان را از لیوان بردارید و در حالیکه چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.»

کلینیک نوستالوژی خدا ...

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...
و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.
 به بخش ارتوپد رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...
فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!
خدای مهربانم برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد.

ادامه درمان در صفحه بعد...

شکل خدا

یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی ……….
به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟ آخه من کم کم داره یادم می ره؟؟؟؟؟؟

 

منابع :

1: ایکاش من هم یک برادر داشتم .

2: من هرگز یاد خدا را فراموش نمیکنم .

3:به کوچیکا باید فرصت داد .

4: نظر نزارین خودتون میدونید .


بیا با من دلم تنها ترین است

بیا با من دلم تنها ترین است
نگاهت در دلم شور آفرین است
 مرا مستی دهد جام لبانت
شراب بوسه ات گیرا ترین است
 ز یک دیدار پی بردی به حالم
عجب درمن نگاهت نکته بین است
 سخن از عشق ومستی گوی با من
سخن هایت برایم دلنشین است
 مرا در شعله ی عشقت بسوزان
که رسم دوستداریها همین است
 نشان عشق را در چشم تو خواندم
دلم چون کویی آیینه بین است
 به من لطف گل مهتاب دادی
تنت با عطر گلها همنشین است
 دوست را هم تو باش آغاز وپایان
که عشق اولی وآخرینست

خدارو چه دیدی ...

Iran Eshgh Group !

 

خدا رو چه دیدی           شاید با تو باشم

شاید با نگاهت              ازاین غم رها شم

 

خدا رو چه دیدی          شاید غصه رد شد

دلم راه و رسم              این عشقو بلد شد

 ادامه شعر...