سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوستالوژی دل ....

صفحه خانگی پارسی یار درباره

دنیا و جهان

بخشندگی ,     نظر

چقدر این دنیا و روزگار خوب و باصفان البته جهان با ایام خوشش بدک نیست و قابل تحمله؛ بعضی از روزا یه چیزای میبینی و میشنوی که در بعضی ایام یه چی دیگه در مورد همون روزا میشنوی ...!میمونی که روزگار درست میگه یا ایام درست میگه و کلی باخودت خلوت میکنی و به تمام اطلاعت خاطرات و دل گفته ها مراجعه میکنی و خودتو حسابی درگیر روزگار و ایام میبینی با فکر خسته به خواب میری ...

صبح پامیشی که بیای نتیجه بگیری میبینی دنیا و جهان باهم از یه کوچه میان بیرون اون روزت حسابی آشفته شروع میشه ....

کلی فکر ,نسالوژی افکار ,نستالوژی خاطرات و کلی نستالوژی مرور میکنی ولی هیچی به هیچی ....

وقعا وقتی دل آدما اینطوری میشه چیکار باید انجام بدن ؟؟!! یعنی چی؟


وجعلنا....

بخشندگی ,     نظر

شنیدیم که باید دید ؛ دیده با شنیده باید دیده باشد .شنیدیم که این همان است و هست این همانی که نیست.

رفتیم و مانیدم مانیدم که بشنویم و همانی را ببینیم که میشنیدیم.تا که وجعلنا ... خوانیدم.....

دیده بسوی شنیده ها رفت و وجعلنا کارساز شد باورمان نبود که این همان وجعلناست و عجب وجعلنایست ...

دیده به حق شد, شنیده با وجعلنا به حق شد و حق حق شد.... وعجب وجعلنایست ...

سکوت 25 ساله به حق شد .


نستالوژی

با گذشت این همه گذشت اما همچنان نمیگذرند... .چنگ زده اند به چنگی که هیچگاه صدای خوشی برای روز چنگ به یادگار نمیگذارد...

انچنان بر باورمان می باورانند که باور کنیم که گذشتن و باور کنیم که خوش چنگند ...

همچنان بر صبر مان میفشارند تا صدای نستالوژی برایمان دوباره تکرار شود ...

نمیدانند که نستالوژی دلهای خسته دیگر نستالوژی دلهای خسته نیست .


بنده خدای

بخشندگی ,     نظر

 

کودکی جلوی ویترین مغازه لباس فروشی ایستاده بود ولباسها را تماشا میکرد. زنی از آنجا میگذشت با دیدن این صحنه کودک را به لباس فروشی برد و برایش لباس خرید و به او گفت مواظب خودت باش!!!!! کودک پرسید تو خدایی؟ زن جواب داد نه بنده خدا هستم !کودک گفت میدونستم یه نسبتی با خدا داری!

 


فرشته

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی


داستان بسیار زیبا و آموزنده از پائولو کوئلیو

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت .
وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست .
روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد…
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست !
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد .
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!
ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است، تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می باشد.


بی دلیل

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید:
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم …اما واقعا ‌دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
من جدا دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه باشه!!! میگم …
چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی، با ملاحظه هستی، بخا...طر لبخندت،
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟ نه! معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
عشق واقعی هیچوقت نمی میره
این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره
عشق خام و ناقص میگه: من دوست دارم چون بهت نیاز دارم
ولی عشق کامل و پخته میگه: بهت نیاز دارم چون دوست دارم
“سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه .


.

 

رونق عهد شبابست دگــر بوستان را / میرسد مـــژده گل بلبل خوش الحان را

ای صبا گر به جوانان چمـن بـاز رسی / خدمت ما برسان سرو گل ریحـــان را



ای نو بهار خنـــدان از لامکان رسیدی/ چیزی به یار مانی از یـــار ما چه دیـــدی؟

خندان و تازه رویی سرسبز و مشک بویی/ همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریــدی؟



فرا رسیدن نوروز باستانی، یادآور شکوه ایران و یگانه یادگار جمشید

جم بر همه ایرانیان پاک پندار، راست گفتار و نیک کردار خجسته باد


50

 4ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده . 

 5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه . 

 6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر. 

 8 ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه. 

 10 ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت. 

 12 ساله که شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد. 

 14 ساله که بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله . 

 16 ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده . 

 18 ساله که شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه . 

 21 ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه 

 25 ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای زیادی درباره این موضوع می دونه و زیاد با این قضیه سروکار داشته . 

 30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره . 

 40 ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره . 



 50 ساله که شدم ... !

حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم !
اما افسوس که قدرشو ندونستم ...... خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت !

حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه خورده ......