مرد یخی
سلام
از زمانی که مطلبی ننوشتم یا ارسال نکردم همیشه دلم میخواست بمونم و بخونم یاد بگیرم؛ وقتی مودم خراب شد انگاری دنیام خراب شد, وقتی مودم درست د خیلی خوشحال شدم که دوباره همونم و همون دل اما درد دل درد خاطرات گذشته توان فکر و نوشتن ازم گرفته , آخه توی این مدت فرصت کرده بودم به خاطراتم سری بزنم به عکسها مقالاه ها تحقیق هام و اردوهایی که رفتیم به خاطراتی که برام شیرینترین لحظه های زندگی بود و به آخرین لظه ای که باید دل میکندم از همه و خاطراتشون توی دلم نگه میداشتم , اخخخخ خدااااااااااااا
خیلی گذشته شاید ...
نمیدونم چی بگم از کجا بگم , خیلی سخته که باشی نتونی و بخوای باشی ولی بری .
نمیدونم چرا وقتی مرور میکنم دلم میگیره و قتی این هبت خدا که نسیب من شد مرور میکنم آخر آخرش یه آه میکشم ..
جواب دارم اما توان ندارم که بتونم .
حتی الان نمیتونم بنویسم که چی میگم .
امب دلم میخواد برم برم تا سنگینی جسمم روحم تحمل نکنه .
نمیدونم با این همه خاطره با این همه درد دل چطوری میتونم شروع کنم, شروعی که همه میخوان بجز من شروعی که کسی نمیدونه دلیل شروع نکردنم از چیه .
اههههههای دل صاحب مرده نطب تا آروم بشم .
خداااا خودت میدونی که چرا ... پس چرا نمیبری .نا امید نیستم اما اینم رسمش نیست .