چشمهایت
چه کسی چشم تو را دید و نشد عاشق تو؟
ای فدای دل بی غل و غش و صادق تو
بعد ازین چشم که زیبائی عالم در اوست
چه بجز محنت و غم داد به تو خالق تو؟
رودی از عشق تو در من بخروش است انگار
ای تنت آب روان و دل من قایق تو
تو به این خوبی و ، من با نفس خسته ء خود
چه سرایم ؟ چه بگویم ؟ که بود لایق تو
می هراسم من ازین عاطفهء چون آبت
تو بگو من چه کنم تا نشوم عاشق تو؟
بگذرم باید ازین شط هراس و تردید
تو چو عذرای منی ، من بشوم وامق تو ؟