پيام
+
مردي بنام اصغر در جمعي نشسته بود،ناگهان بادي صدا دار از او خارج شد
و جماعت به او خنديدند،اصغر بسيار خجالت کشيد و از خدا خواست که او را
چون اصحاب کهف به خوابي هزار ساله ببرد و دعايش مستجاب شد و او پس
پس از هزار سال از خواب بيدار شد و چون احساس گرسنگي مي کرد به
نانوائي رفت و سکه اي براي خريد نان به نانوا داد.
نانوا نگاهي به سکه انداخت و گفت سکه گران بهائيست
بايد مال دوران اصغر
*وزو باشد
161305-آينده ي سبز
89/6/4
صادق م
البته داستانش يكم ....
نغمه هاي دروغ&
شانسش 100 درصد بوده اصغر اقا