به نام خدايي که معرفت را آفريد .
سلام به دوستاني که دوست هستند .
فکر اين که دوباره بيام و صفحه داستان يه دوست را باز کنم و با قلم مهر براي دوستي که معرفتش برايم پاياني نداره بنويسم ،البته داستان زندگيم با اون خيليه و قسمت آخري که نوشتم نا تمام به اراده خودم که ديگر تاب و تحمل نوشتن اين همه خوبي را از اون با قلم دنيا نداشتم ماند .
حال نميدانم چرا اينگونه شد که قلم به نداي دوست برايم مينويسد حکايت يک دوست .
يه روزي يه وقت تنها نشسته اي و در خاطرات خودت سير ميکني و ميخواهي هميشه خوبياهشو به خاطر بياري که به کرامته خداست يا به لطف خدا که نميگزاره فراموششون کني و يه حکايتي جديد برايت از سر سطر شروع ميشه ....
ميخواي نخونيش ميبيني تقدير ميخواد نقشي بر حکايت داشته باشي بدونه خوندن ودونستن متن وارد داستان ميشي و ميشي نقش اول .
صفحه به صفحه با تمام وجود داستان ميري جلو و با خلوص نيت خودتو ميکني اسفنج داستان هي ميگن و تو جذب ميکني تمام تلاشت اينه يوقتي کم نياري تا يکي فکر کنه ظرفيتت تمشکه .
اما نشسته اي و اراوم آروم به صفحات خوش ميرسي که يهو طوفاني مياد و همه تلاشي که صبورانه و بدونه ريا انجام دادي همچون يک نسيم پاييزي که تک برگ يک درخت که تمام اميدشه ازش جدا ميکنه به چشم بهم زدني از بين ميبره .
و وقتي چلوندت نگاهي تلخ و لبخندي مليح که از صد ضربه شمشير و هزاران گلوله داغ تفنگ برات سخت تره تحملش، ميگزره و ميره و تنها هيچ برايت ميماند .
اما چه شادست و چه خوشحال وقتي ميپرسي ازش ميگه نگاه و خندشو ديدي من به همين راضيم ، اميدوارم گه هرچا دلش گرفت دوباره برگرده